♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
اندر دیار خنگولستان افرادی بزیستی افزون زه شمار
و میان آنان دخترکی بودی تونی نام کورد تبار
از دیار اورامانات
و نقل باشد که بس رقیق القلب ببودی
چونان که از وی مداوم ریق جاری بشدی زه شدت رقت قلب و خدایش شفا دهد..
گویند ش که بسیار پاستوریزه همی بودی در گفتار و هموژنیزه ببودی در کردار
و حرف بد نزدی
لیک بعد نشست و برخاست با شیخ المریض
گاها الفاظ رکیک بگفتی بنا به نیاز
من یوم من الایام چو بدیدی اهل وادی به چس ناله همی مبتلا بگشتندی
پس سر به گریبان همی بردی من باب حیلت
و مکری بکردی و نگاشتن آغازیدن همی نومودی بر باب عشقولانگی و چس ناله و اهالی بر کتابتش مشتاق و معتاد همی گشتند..چونان که عملیان معتاد گردند بر افیون و تریاک
و بر این ره مدامت بداشتی
تا بدانجا که خنگولیان مسخ بکردی و پس چونان عجوزه ای خونخوار برایشان سیطره ای بیافکندی سخت
و اهل وادی هر صبح تا شباهنگام چشم به دیباچه ی وادی کور بکردند تا مگر سطور کتابتش را بدیدند
پس نشئه بگشتند و انگاه هر چه ان ملعون از انان بخواستی؛به طرفهٌ العینی مهیا بکردند
و خدایش لعنت کناد
زین بین شیخ المریض که بر حکومت خویش بر وادی بیمناک شدی
بخواستی تا وی را زه خنگو بلاک همی نوماید
لیک آن تونی حیلت باز
با ناز و عشوه خرکی بر شیخ رفتار کردی و شیخنا را هم معتاد بکردی و خدایشان لعنت کناد..
نقل است که خویشتن به خنگی همی زدی و سوال بسیار بکردی تا مگر اهل وادی بر وی گمان برند که رقیق القلب باشد
حاشا که بسی قصی القلب بودی و به خون خنگولیان تشنه والله اعلم
^^^^^*^^^^^
^^^^^*^^^^^
شیخ المریض را نقل باشد که اندر ایام شباب به بیرون وادی همی شدی من باب سیاحت
و اندر دشت همی بگشتی تا نیمروز
پس از برای قضای حاجت به دخمه ای وارد بگشتی
پس تا بخواستی شلوارش پایین بکشیدی صوت خرناسی بشنیدی
پس مشکوک به اطراف بنگریستی و مجدد عزم بکردی بر قضای حاجت
لیک باز صدای خرناس همی شنیدی و چون مجدد هیچ نیافتی
این مرتبه ت به شدت تحت فشار ببودی از درد مثانه
پس تا شروع بکردی قضای حاجت را
اندر رویش گرازی بدیدی که از سر و رویش شاش شیخ روان بودی و با خشم به شیخ بنگریستی
پس شیخ تنبانش بالا کشیدی و قصد کردی بفرار و پشت به آن هیولا همی کردی
پس گراز با شدت شاخی به باسن شیخ المریض بزدندی که شیخ اندر میدان وادی به زمین بیوفتادی و از درد مدهوش بگشتی
چو اهالی به گرد شیخ بیامدندی گراز هم خویش به شیخ برساندی و وز خشم شاخ ملعونش به شیخنا همی کشیدی
اهالی شیخ را گفتند چه باشد داستانت با گراز
شیخنا که بر ابرویش ترس همی داشت حیلتی کرد و فرمود
بخواهم که زین پس جانوری انتخاب نومایم و نگهداری نومایم تا مگر همدمم باشد و نیز گراز را که بس وفادار باشد و مفید انتخاب بکردمی و الله اعلم
پس چو ان گراز شیخ را رها نکردی ناگزیر گراز را به سرا بردی و بر آن جانور ملاطفت بکردی و تیمارش بکردی
چون گراز لعین دائم بر اعصاب شیخ همی بودی نامش رومخ الاول بگزاردی و دگر توبه بکردی بر شاشیدن در هر دخمه و دیواری و خدایش لعنت کناد
****►◄►◄****
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
نقل است که نوروز اندر وادی خنگولستان بسی شاد بودندنی به اندازه خیلی
در صباح قبل تحویل سال شیخ المریض نخود نیمپز همی خوردی و تا شامگاه نه چیزی خوردی و نه حرفی زدی
پس نیمه شب
به بلندای کوهی برفتی و باسنش رو به آسمان نشانه بگرفتی و در لحظه تحویل سال
گوزی بس مهیب شلیک بنومودی که نزدیک باشد به انفجار هسته ای
پس اهالی متوجه بگشتند که سال نو همی گشتی و یکدگر در آغوش بگرفتی و عر زنان و پایکوبان به شادی مشغول بگشتند و خدایشان رحمت کناد..
پس شیخ لنگان و نالان به وادی رجعت بکردی و تا سحر از درد باسن بخود بپیچیدی و خدایش شفا دهد
روز بعد شیخ به میدان وادی برفتی و جمله ی خنگولیان را تفقد بکردی و بر همگان عیدی بدادی
نقل باشد که تفقدش جز باد معده و گوز هیچ نبودی
ازیرا که وی را شیخ المریض گویند و جز مرض هیچ در کف نداشتی و خدایش مجدد شفا دهد..
روایت کنند که مریخی ملعون چونان سنوات ماضی در گوشه ای بتمرگیدی و بمانند بخت النحس وادی نشینان را همی نگریستی
و گویند که چشمانش شور همی ببودی وز آن نظربازی قصدی نداشتی الا چشم زدن ملت و خدایش لعنت کناد..
وز جمله رسومات خنگولیان رسم ریق دیدنی همی باشد
چونان که به نزد هم برفتی و ریق به هیکل هم حوالت بکردی و یک دگر ریقمال بداشتی تا در تمامی سال در صحت و سلامت گذران عمر بکردندی و خدایشان شفا دهاد